جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه
میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! بجای پابرهنه راه رفتن کفش آدیداس پاشون میکنن. هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های تقدس بالای سرشون رو به بقیه میفروشن. چند تاشون کوپون جعلی بهشت درست کردن و به ساکنین بخت برگشته جهنم میفروشن. چندتاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت میکنن. یک سری شون حوری های بهشت را با تهدید آوردن خونه شون و اونارو "سرکار" گذاشتن و شیتیلی میگیرن. بقیه حوری ها هم مرتب میگن مارو از لیست جیره ایرانیها بردار که پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن که چاق شدیم و از ریخت افتادیم.
اتحادیه غلمان ها امضاء جمع کرده که اعضا نمیخوان به دیدن زنان ایرانی برن چون اونقدر آرایش کردن و اسپری مو سرشون زدن که هاله تقدسشون اتصالی کرده و فیوزش سوخته در ضمن خانمهای ایرونی از غلمانها مهریه میخوان.
هفته پیش هم چند میلیون نفر تو چلوکبابی ایرانیها مسموم شدن و دوباره مردن. چند پزشک ایرونی به حوری ها بند کردن که الا و بلا بیایید دماغتونو عمل کنیم. به اون یکی حوری گفتن بیا سینه هاتو بزرگ کنیم.
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت!
برو یک زنگی به شیطون بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!
جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیام گیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بخش ایرانیان بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! میخوام خودمو بازنشست کنم.
شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!
تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!!
جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...
یک عده شون بازار سیاه مواد سوختی بخصوص بنزین براه انداختن.
چند تا پزشک ایرونی در جهنم بیمارستان سوانح سوختگی باز کردن و براش تبلیغ میکنن و این شدیدا ممنوعه.
چندتاشون دفتر ویزای مهاجرت به بهشت باز کردن و ارواح مردمو خر میکنن. بلیت جعلی یکطرفه بهشت هم میفروشن.
یک سری شون وکیل شدن و تبلیغ میکنن که میتونن پیش نکیر و منکر برای جهنمی ها تقاضای تجدید نظر بدن.
چند تاشون که روی زمین مهندس بودن میگن پل صراط ایراد فنی داشته که اونا افتادن تو جهنم. دارن امضا جمع میکنن که پل باید پهن تر بشه.
چند هزار تاشون هم هر روز زنگ میزنن به 118 جهنم و تلفن و آدرس سفارتهای کانادا و آمریکا رو میپرسن چون میخوان مهاجرت کنن.
هرروز هزاران ایرونی زنگ میزنن به اطلاعات و تلفن آتش نشانی جهنم رو میخوان
الان مراجع داشتم میگفت ما کاغذ نسوز میخواهیم که روزنامه اپوزیسیون بیرون بدیم.
ببخش! من برم، بعدا صحبت میکنیم... چند تا ایرونی دارن کوپون جعلی کولر گازی و یخچال میفروشن... برم یه چماقی بچرخونم
دیوانه تر از بهلول...
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود.
صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.صیاد خم شد و پول را برداشت.زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت : مزاحم او نشوید.
هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند.هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.
بهلول و پل صراط !
آورده اند که بهلول بیشتر اوقات در قبرستان می نشست
روزی هارون که به قصد شکار از آنجا میگذشت از وی پرسید:بهلول اینجا چه میکنی؟
بهلول گفت:به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند ،نه از من توقعی دارند ونه من را آزار میدهند.هارون گفت:آیا با دیدن قبرستان ،می توانی از پل صراط و سؤال و جوابش مرا آگاهی دهی؟
بهلول گفت:در همین محل آتشی بیفروزید و سینی فلزی بر روی آن نهید تا داغ شود ،پس به هارون گفت: من با پای برهنه بر آن می ایستم و نام خود وهرچه دارم و هرچه امروز خوردم و آشامیدم ذکر می نمایم ،تو نیز باید چنین کنی...
پس روی سینی ایستاد به سرعت گفت:بهلول و خرقه ای و نان جو و سرکه و فوری پایین جست.
چون نوبت به هارون رسید در معرفی نامش آنقدر بر سینی ایستاد که پایش بسوخت و طاقت نیاورد وبیفتاد.
آنگاه بهلول گفت: ای هارون این نمونه دنیوی سؤال و جواب آخرت است.آنها که درویشند و از تجملات دنیا بهره ای ندارند آسوده از پل صراط بگذرند و آنها که پایبند دنیا بوده اند میسوزند و گرفتار میشوند
از فرصتی که پیش اومده استفاده کن
شوخی کردم اون همون اول....!!!!!!
۲۰۰دلار فقط برای یه شب؟!!!!
قدرت حافظه
می خوای بفهمی اسمت به ژاپنی چی می شه؟؟؟
مثلاْ اسم خودم(mohamad)
rinmorikarinkate
چه اسمی داریم ما چقدر طولانی شد
شمام امتحان کنین
ادامه مطلب ...
بسم الله الرحمن الرحیم
انالله و انا الیه راجعون
اینجانب ل فرزند ر در صحت عقل وصیت می کنم:
کفن و دفن
ماده ? - پیکرم با رعایت تمامی شعائر مذهبی به خاک سپرده شود. نماز میت اقامه شود و از عر زدن بالای کفن باز شده ام دریغ نشود. از این کارهایی که توی قبر می کنند اعم از شانه تکان دادن و به پهلو خواباندن و ورد خواندن توی گوش کلهم انجام شود.
ماده ? - مراسم سوم و هفتم و چهلم و سال و الخ با رعایت تمام جزئیات و دعوت از یک چپ فسیل ارزان قیمت جهت سخنرانی در وصف خدمات من به کارگران، در مسجد برگزار شود.
تبصره یک: از این مسجدهایی که مراسم را با میز و صندلی برگزار می کنند نباشد. قشنگ هیاتی کنار هم بنشینند و چای و خرمایشان را بخورند.
تبصره دو: برای سخنرانی دکتر ف.ر را پیشنهاد می کنم.
ماده ? - شام و نهار مراسم ها بنا به صلاحدید پدرم باشد. اصراری ندارم.
تبصره یک: اگر تصمیم به غذا دادن گرفته شد مرغ نباشد که یکی سینه بخواهد و یکی ران و خلاصه پسرها با این حرفها وسط مراسم عزای من خودشان را خراب کنند و کرکر بخندند. کباب کوبیده بدهید و عزیز مراقب باشد دخترها هره کره نکنند.
تبصره دو: سهم بچه ها را کامل بدهید.
ماده ? - من را در امامزاده ج دفن کنید. اگر امامزاده ج جا نداشت هر جا غیر از بهشت زهرا. با این قبرهای سری دوزی شده بهشت زهرا که شبیه کارخانه تدفین است و مرده ها شبیه مواد خام تولیدش هستند حال نمی کنم.
ماده ? - واضح است که مواد بالا تماما جهت جلب رضایت خاطر والدینم است. آنها می توانند در هر کدام از این مواد دخل و تصرف کنند.
تبصره یک: اگر آنها آنقدر از خودگذشته بودند که عمیقا دلشان بخواهد بنا به اعتقاد من با جنازه ام رفتار کنند عرض می کنم که اصولا اهمیتی ندارد. می توانند هربلایی سر جنازه ام بیاورند جز اینکه مثل قرتی ها بسوزانندش.
تبصره دو: بد نیست به گزینه اهدا به باغ وحش پارک ارم جهت سیر کردن شیرهای گرسنه هم فکر شود.
ماده ? - اگر «م» در تمامی مراسم ها در صف مقدم نبود تبصره یک ماده 7 و همچنین ماده 10 اجرا نشوند.
ارث
ماده ? - تمام چیز مثقال اموالم در اولین فرصت فروخته شود و به مصرف مسافرت و خوش گذرانی والدینم برسد. در واقع من در تمام این سالها فقط به این دلیل مستقل نشدم که شرایط عیاشی در خانه پدری مهیا بود و با توجه به اینکه می دانم کارهای من با اعتقادات والدینم نمی خواند از طریق این ارث می خواهم عامدا «ندید گرفتنشان» را جبران کنم.
تبصره یک: اگر والدینم مکه، کربلا، نجف و کلا مکان های مذهبی را برای خوشگذرانی انتخاب کردند بدون سئوال و جواب و گوش دادن به توجیهاتشان پس گرفته و به «م» برسد تا او عیاشی کند.
تبصره دو: اگر او هم ور حاج جبارش ورم کرد و خواست سرمایه گذاری کند سهمم به مصرف گربه های بی خانمان شهر تهران برسد. (منظور این است که با اموال من سرمایه گذاری دنیوی و اخروی نشود. فی المجلس در راه عیش و نوش به جریان بیافتد.)
تبصره سه: «م» خباثت را کنار بگذارد و به جای فراهم کردن شرایط اجرای تبصره اول به پدرم یاد بدهد که عیاشی فقط کباب باد زدن توی باغ نیست. می تواند تا قبل از عملی شدن پیش برود و در صورت نیاز او را با آق رضا کرجی آشنا کند.
ماده ? - عینکم به خانم «س» برسد که در زمان زنده بودنم دهنم را زد بسکه پرسید چند خریدی و از کجا و آیا قسطی هم می شود.
تبصره: در صورتی که عرضه نداشت آقای «ع» ساده دل را برای ازدواج متقاعد کند بهتر است برود بمیرد، مثل حالای من. عینکم هم به همان مصرفی که در تبصره دوم ماده ? آمده برسد.
ماده ? - کتابخانه ام به همسر آقای «الف-م» برسد که رندانه عاشق تیر و تخته اش شد بی آنکه به کتابهایم توجهی نشان بدهد و حتی گفت «چه چیزهایی می شود توش چید» و وقتی من گفتم کریستال؟ چشم هایش برق زدند.
ماده ?? - کتاب ها، فیلم ها و تمامی وسایل اتاقم به «م» برسد. به این شروط:
بند یک: پس از مرگم او اولین نفری باشد که وارد اتاقم بشود و تمام گوشه موشه ها را خوب نگاه کند که گندی به جا نگذاشته باشم.
بند دو: چون هیچ ضمانتی وجود ندارد مراما قول بدهد که حافظه کامپیوترم را بپکاند یا لااقل فایل های عکس بندگان خدا را پاک کند. هر چند می دانم آخر سر کمپلت می فروشد به یک نوجوان ح.شری.
بند سه: لوازم بهداشتی که توی جعبه ای در کمدم قرار دارد را یا به مصرف برساند و یا به هر ترتیب از آن خانه دور کند.
بند چهار: نرود توی مایه های «رفیق از دست داده» تا از مرگ من نردبانی بسازد برای تور کردم مادام خ. در این صورت مش قل و زمبه است.
بند پنج: سیم کارتم را بفروشد و با پولش یک حال مختصری به آقای «م-موتورساز» بدهد که زندگی را برای جفتمان هدف دار کرد.
بند شش: بی خیال سهمش از این دوربینه بشود و آن را یک جوری برساند به بیچاره هایی که جلوی در سینما زار می زنند و فکر می کنند تنها دلیل فیلم نساختن شان نداشتن امکانات است. مخصوصا برای خنده برساند به دست اینهایی که قصد دارند یک فیلم عرفانی مدرن بسازند. اینهایی که در ادبیات بیضایی را میپرستند و مونولوگ آخر گرگدن یونسکو را حفظ کرده اند. خودش می داند.
ماده ?? - سطل فلزی فیلتر سیگارهایم به مادرم برسد بسکه تا دو روز خانه نبودم برش داشت و تغییر کاربری داد.
ماده ?? - فندک های رومیزی درشکه ای، شیری، اسبی و سماوری را که الف در سفرهای مختلف برایم سوقاتی آورد به اضافه تمام جاسیگاری هایم به آقای «م-شیرازی» برسد. به پاس یک عمر کام سنگین گرفتن از وینستون قرمز.
باقیات الصالحات
ماده ?? - هر چند می دانم تا هفت هشت نسل بعد از من کتاب هایم به درد هیچ کدام از اعضای آن خانواده نمی خورد اما مثل آقای صفار درباره اثرات مخرب این کتاب ها هشدار میدهم و توصیه می کنم اگر به هر دلیلی ماده ?? اجرا نشد کتاب ها را یکجا به بزخرهای میدان انقلاب بفروشید. درباره تبعات عدم اجرای این بند همینقدر عرض کنم که بچه اصولا حالیش نیست. فکر می کند هرچیزی را که بشود خواند باید خواند. مثلا من به طور اتفاقی فارسی خواندن را با «داستان راستان» علامه شهید دکتر و الخ مرتضی مطهری شروع کردم و کار به جایی رسید که در طول زندگی پرخیر و برکتم دهن تک تک تان را آسفالت نمودم. حالا فرض کنید بچه ای خواندن را با کافکای دایی جون مرحوم شروع کند. خودتان تهش را حدس بزنید.
ماده ?? - برای نسل های بعدی مخصوصا بچه های احتمالی خواهرهایم از چاخان درباره شخصیت علمی-ادبی-فرهنگی-هنری دایی جون مرحوم کم نگذارید. یک طوری پروپاگاندا کنید که بچه خیال برش دارد «ببینی چی بوده». برای روحیه شان خوب است. در مورد ما که جواب داد.
تبصره: روزنامه های ??-?? سالگی ام را به گمانم مادرم قایم کرده. برای آنکه بچه به محض آنکه به سن عقل رسید متوجه تبلیغات نشود بهتر است معدوم شوند و کلا اسمم را هم بهشان کج و کوج بگویید چون می توانند با یک سرچ ساده در گوگل کل زندگی ام را بخوانند و آنوقت دستتان رو می شود. بهتر است یک چیزهای کلی در مورد اینکه فلانی چه قله هایی را فتح کرد و خلاصه ابر مردی بود بگویید و وارد جزئیات نشوید.
ماده 15 - اگر بعد از مرگم زنی ادعا کرد از من بچه ای دارد به فرزندی قبولش کنید. چون اولا زندگی جنسی بی نظمی داشتم و اصلا بعید نیست راست گفته باشد. دوما. بگیریم صدی نود دروغ می گوید. خب. مگر من نباید نسلتان را ادامه می دادم؟ ایناهش!
تبصره: اگر بچه دختر بود بگویید فلانی مشکلاتی داشته که اساسا بچه دار نمی شده. مدارک پزشکی اش را هم اگر دادگاه خواست می سپارم آقای دکتر ه جور کند.
خیرات
ماده 16 - چند سال پیش در یکی از این شهرهای جنوبی برای کاری رفته بودم. پرواز برگشتم ساعت شش بود و من از هفت صبح تا چهار بعدازظهر توی شهر سگدو زده می زدم و تازه کارم تمام شده بود. فقط هزارتومن پول توی جیبم بود که باید کرایه ماشین میدادم تا فرودگاه و کارت بانک و تنخواه اداره ای که برایش به سفر آمده بودم را هم توی کیفم جاگذاشته بودم. خلاصه گرسنه بودم و نفهمیدم چطور شد که یکهو دیدم یک سینی پر از نان و پنیر و خرمای ساندیچی جلویم ظاهر شد. به طرز خطرناکی چسبید آنچنان که کم مانده بود شهادتین را بگویم و به راه راست بازگردم و بروم آن دنیا و شفاعت مرحومی که برایش خیرات داده بودند را بکنم. از همین چیزها خیرات کنید.
حق الناس
ماده 17 - قرضی ندارم و طلبم هم از بیچاره هایی است که شرم می کنید وصولش کنید. کلا بی خیال.
ماده 18 - در زندگی یک مورد ازاله بکارت داشتم که گاهی اوقات روی وجدانم است. هرچند قضیه زیاد جدی نیست و اصلا حالا که خوب فکر می کنم به این نتیجه می رسم که بهم تجاوز شده ولی محض محکم کاری «م» یک حلال بودی بطلبد. حلال هم نکرد به درک. دایورت کند به چیز جنازه ام. تازه به گمانم طرف می خواست برود بازیگر بشود. «م» می تواند به عنوان وارث من یک سهمی از قراردادهای احتمالی اش را هم بگیرد چون راهش را برای رسیدن به هدف هموار کردم
۱- زندان بان به زندانى گفت: همسرتان به دیدنتان آمده است.
زندانى گفت: کدام یکى ؟
زندانبان گفت: مرا مسخره کردهاى؟
زندانى گفت: نه، چون من به جرم داشتن دو زن به زندان افتادهام
2- غروب شده بود که دو تا دوست با هم به طرفى مىرفتند، یکى از آنها یکباره ذوق شاعرانهاش گل کرد و به دیگرى گفت: «خورشید پدیده زیبایى است، ولى فقط روزها نورافشانى مىکند که هوا روشن است و این هنر نیست که خورشید در روز روشن نورافشانى کند، اما ماه، شبها، آن هم شبهایى این قدر تاریک…»
3- سؤال: چکها و اسلاوها از کجا مىدانند که کره زمین گرد است؟
جواب: در سال 1948 امپریالیستها را بیرون کردند و به طرف غرب راندند و در سال 1968 آنها از شرق برگشتند
4- گدایى در خانهاى را زد و مستخدمه در را باز کرد، سپس برگشت و به اربابش گفت: مردى با عصا بیرون در ایستاده است.
ارباب: بگویید برود. ما عصا لازم نداریم
5-گدایى با حالت گریان و نزار به خانمى گفت: شما باید موقعیت مرا درک کنید. خیلى بدبختم، پدر الکلى، مادر مریض، بچههاى گرسنه.
خانم دلش به رحم آمد و پول خوبى به او داد و سپس گفت: شما کى هستید؟
من پدر خانوادهام.
6- مرد مستى وارد یک آتلیه عکاسى شد و با زبان الکنى گفت: لطفاً یک عکس دسته جمعى از ما بیندازید. عکاس با تجربه سرى تکان داد و گفت: تا من دوربین را آماده مىکنم شما به صورت نیم دایره بایستید.
7- پسر کوچکى از مادرش پرسید: وقتى که من به دنیا آمدم تو کجا بودى؟
در بیمارستان عزیزم.
پدرم کجا بود؟
البته در دفتر کارش.
پدربزرگ و مادر بزرگ؟
خانه خودشان، کجا مىخواستى باشند؟
پسر بچه غرغر کنان گفت: همیشه همین طور است، هر وقت به خانه مىآیم، کسى نیست.
8- در یک کنفرانس پزشکى، دکتر معروفى در حین سخنرانى گفت: از آن مىترسم که ما پزشکان در این دنیا دوستان زیادى نداشته باشیم.
صدایى از آخر سالن: در آن دنیا کمتر!
9- کشیشى سر کلاس درس از بچهها پرسید: باید چه کار کنید تا گناهان شما بخشوده شود؟
پسرکى از ته کلاس: باید گناه بکنیم آقاى کشیش.
10- در کلاس آموزش نظامى، افسر از سربازان پرسید: چه موقع یک سرباز مىتواند بدون اجازه از پادگان بیرون برود؟
یک سرباز: وقتى که مطمئن باشد گیر نمىافتد.
11- جناب وزیر به مرخصى مىرود و براى حفظ سلامتى و کم کردن وزن تصمیم مىگیرد کار بدنى بکند. بنابراین به نزد یه روستایى مىرود و از او تقاضاى کار مىکند. روستایى او را به داخل انبار بزرگى مىبرد که کوهى از سیب زمینى روى هم انباشته شده و از آقاى وزیر مىخواهد که آنها را بر حسب کوچک و بزرگ بودن از هم جدا کند.
دو ساعت بعد جناب وزیر با پریشان حالى جلو روستایى مىایستد.
روستایى: براى روز اول کار سخت و سنگینى بود؟
وزیر: از جهت سختى و سنگینى کار خسته نشدم، از این که دائم باید در حال تصمیمگیرى باشم خسته شدم.
12- پیرزنى در کوپه قطار نشسته بود و مردى روبروى او بود که دائماً آدامس مىجوید. پیرزن رو کرد به مرد و گفت: شما خیلى لطف دارید که مىخواهید با من حرف بزنید تا حوصلهمان سر نرود، ولى متأسفانه من کاملاً کر هستم.
13- یک فرانسوى در شهر مونیخ به رودخانه افتاد و عاجزانه به زبان فرانسه کمک مىطلبید. یک نفر از اهل محل که روى پل ایستاده بود با خونسردى گفت: احمق جان، بهتر بود مىرفتى شنا یاد مىگرفتى نه زبان فرانسه.
14- در یک بار دو مرد مست با هم صحبت مىکردند.
اسم من هانس است.
چه جالب! اسم من هم هانس است.
خانه من در خیابان فلان شماره 8 است.
چه جالب! خانه من هم همان جا است.
طبقه دوم.
چه جالب! من هم در طبقه دوم هستم.
آخر راهرو.
جالبه! من هم همینطور.
کافهچى به یکى از مشتریان که محو این گفتگو شده بود گفت: هر روز آخر هفته این برنامه به همین شکل اجرا مىشود. آخر این دو تا پدر و پسر هستند.
15-پسرى کار بدى کرده بود، پدرش او را گرفت و روى زانویش خوابانید تا چند ضربه به پشتش بزند. پسر فریاد کشید: پدرت هم تو را کتک مىزد؟
پدر: البته، هر وقت کار بدى مىکردم.
پسر: پدربزرگ تو هم او را کتک مىزد؟
پدر: البته که مىزد. همچنین پدر او…
پسر: حال که این طور است پس ما دو تا باید بنشینیم و با هم به طور جدى مذاکره کنیم تا به این عادت زشت خانوادگى که به ما ارث رسیده است خاتمه بدهیم.
16- پسرى براى هدیه تولدش از پدرش تقاضاى یک هفت تیر واقعى داشت.
پدر: چى؟ عقل از سرت پریده؟
پسر: من یک هفت تیر درست و حسابى واقعى مىخواهم که بتوانم با آن خوب شلیک کنم.
پدر: دیگه بسه، حرف حرفه منه یا حرف تو؟
پسر: البته تو پدر، اما اگر یک هفت تیر واقعى داشتم