عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !اگر من جای او بودم . همان یک لحظه اول،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدانجهان را با همه زیبایی و زشتی،
به روی یکدگر، ویرانه میکردم.
****
اشعار جالبیه اگه می خوای بخونی برو ادامه مطلب
ادامه مطلب ...ازدواج خر
مشاعره
رستم
سهراب سپهری
بشکه نفت
ماشین مشتی مندلی
مدرک دیپلم
کفش یادگاری
لیلی ومجنون
شیرین و فرهاد
یکی تصادف می کنه می میره ، یکی پیر میشه می میره ، یکی بیمار می شه می میره ، بالاخره هر کی یه جور می میره ، اما من … واست همه جوره می میرم !
.
سرخی چشم کبوتر میدانی از چیست ؟
نامه ام می برد و بر حال دلم خون می گریست .
.
فردا صبح وقتی چشمای قشنگت رو باز می کنی ،
یادت باشه که شب قبل یکی به یاد تو چشماشو بسته …
.
فدایت ای گل زیبای هستی
نمی دانم کجا بی من نشستی
قشنگی های دنیایم تو هستی
یگانه گنج فردایم تو هستی
.
من اگر دختر نفرین شده اندوهم ،یا که از نسل گلی هرزه میان کوهم ،
تو همان آدمک چوبی پیمان شکنی ، که فقط لایق آتش زدنی .
من همان قاب تهی خسته و بی تقصیرم که برای تو و تصویر دلت می میرم .
بین آنچه از عشق روی چوب درخت کاغذها می سراییم و آنچه عمل می کنیم خیلی فاصله هست ،
پس بیایید عشق را روی چوب درخت عمل بسراییم تا هیچ فاصله ای نباشد .
ابرهای بارانی چشمانم از بس باریدند،همچون چاه چشمان عروسک هاییم خشکیدند .
پایان جدایی کجاست .
اشک هایم را برای چشمانم می نویسم ، چشمم می خواندش و دلم گوش می دهد و قدری آرام می گیرم ، پس هنوز هم چاره ای هست که دوری ات را تحمل کنم ، تا اشکی هم نباشد خدا بزرگ است .
میثاقش را دوست دارم اما از باورش می ترسم
صداقتش را دوست دارم اما از باورش می ترسم
دلتنگیش را دوست دارم اما از جداییش می ترسم
نگاهش را دوست دارم اما از اندیشه اش می ترسم
نامه هایش را دوست دارم اما از پشت نامه هایش می ترسم
من او را دوست دارم اما از ابرازش می ترسم
چون که از غرورش می ترسم .
هروقت می بینمت اروم آرومم
وقتی نمی بینمت قلبم می لرزه ،
وقتی صداتو نمیشنوم دلم تنگ تنگ تنگه
ولی چون دلتنگ توام برام شیرینه .
دوسش داری ؟ بهش بگو
منتظرشی ؟ بهش بگو
شبا به خاطرش نمی خوابی ؟ بهش بگو
اما هیچ وقت بهش دروغ نگو .
در سحرگاهی که میگردد افق رنگ شراب
یا که میلغزد به نرمی عکس نیلوفر در آب
نازنینا آن زمان نقش تو می آید به یاد .
کاش می شد با تو بودن را نوشت
تا که زیبا را کشم بر هر چه زشت
کاش می شد روی این رنگین کمان
می نوشتم تا ابد با من بمان
ای دوست به خدا دوری تو دشوار است
بی تو از گردش ایام دلم بیزار است
بی تو ای مونس جان، دل ز غمت می سوزد
دل افسرده من طالب یک دیدار است
امشب این خانه عجب حال و هوایی دارد
گپ زدن با در و دیوار صفایی دارد
همه رفتن از این خانه ولی غصه نرفت
بازم این یار قدیمی چه وفایی دارد
گاهی …
یادی …
نگاهی …
پیامی …
سلامی…
لنگه کفشی پرت کن ….
دلمون گرفت
من نه آنم که روم جز تو پی یار دگر
یا بجز تو شوم طالب دیدار دگر
انسانها شبیه به آن میشوند که به آن می نگرند،
یقین دارم تمام عمرت به ماه نگاه می کردی ..
آروم بشی صدا میشم
نفس بخوای، هوا میشم
پناه بخوای، خونه میشم
سر بزاری، شونه میشم
تو جون بخواه ، فدات میشم ..
بهای دوست نه به زیبایی اوست
نه به دارایی اوست
تنها به وفای اوست
هیچ دانی که در این خلوت بیرنگ سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میمیرم ….
مست عشقم مست شوقم مست دوست
مست معشوقی که دنیا دست اوست . . .
*
تو پی کدوم ستاره پشت ابرا خونه کردی
رفتی و چیزی نگفتی گریه ام رو بهونه کردی
من سوال ساده تو ، تو جواب مشکل من
رد پای رقتن تو ، روی صحرای دل من . . .
*
باد باشی خاکتم ، درخت باشی برگتم
دریا باشی آبتم ، هرجا باشی یادتم . . .
*
پیزی بلد نیستم که تو رو دلداری بدم
خدا به موقع میرسه
فقط به این معتقد هستم . . .
*
دوست داشتن مدل های مختلف داره :
۱٫از ته دل !
۲٫ دیوانه وار !
۳٫بی نهایت !
۴٫ بد جور !
۵٫ناجور !
۶٫ بیشتر از جون !
ولی من همه جوره دوستت دارم !
*
آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد
عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد
آمدم تا از سر دلتنگی ام گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد
نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم سعی کردم فراموشت کنم اما نشد . . .
*
اگر می دانی در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند
و صدای قلبت ابرویت را به تاراج میبرد مهم نیست که او مال تو باشد
مهم اینست که فقط باشد ، زندگی کند ، لذت ببرد و نفس بکشد . . .
*
میدونم یه روز می فهمی ، روزی که دنیا رو گشتی
من چه جوری تو رو خواستم ،
گریه نشانه ی ضعف نیست ، گاهی نشانه ی یک بخشش است
گاهی یک فداکاری ، گاهی یک ظلم
*
هیچ کس خوشحال زاده نمی شود ،
اما همه با توانایی آفریدن خوشحالی به دنیا می آیند
بنابراین امروز با درخشش شیرین
*
واسه تسکین دلم میگم میاد
ای دل شکسته غصه نخور زیاد زیاد
*
یک شبی مجنون نمازش را شکست / بی وضو در کوچه لیلا نشست
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟ / بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟
خسته ام زین عشق ، دل خونم مکن / من که مجنونم ، تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم / این تو و لیلای تو ، من نیستم
گفت ای دیوانه ، لیلایت منم / در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی / من کنارت بودم و نشناختی . . .
*
ای تو چشمت رنگ دنیای خیال
رنگین سبزین باغ و دریای زلال
من سراسر پرسشم ،آیا؟ چرا؟
یک نگاهت پاسخ کوهی سوال
*
خوشا عشق و خوشا افسانه عشق / خوشا دل که شد دیوانه عشق
خوشا در سوز عشق سوختن ها / میان شعله اش افروختن ها . . .
*
دیدم که تو دریا شدی و من رود شدم / در وسعت چشمان تو محدود شدم
آن روز که در آتش عشق افتادم / سرسبز تر از آتش نمرود شدم . . .
*
دست انداز عشقت ، شاه فنر قلبم را شکست !!!
*
انسان ها یک به یک در خاک رفتند / یکی شاد و یکی غمناک رفتند
چون باید رفت از این خاک / خوشا آن ها که مثل گل پاک رفتند . . .
*
*
ای کاش که از حال دل من خبرت بود / ای کاش دمی ار سر کویم گذرت بود
من مرغ اسیرم که ندارم پر پرواز / ای کاش که کاشانه من زیر پرت بود . . .
*
دوستی با هرکه کردم بلبل نیرنگ بود
ظاهرش اهل خلوص ، باطنش صد رنگ بود
*
بی فروغ روی یاران زندگی تابنده نیست
دولت بی دوست در جهان یابنده نیست
چند روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.مدتی هم بود که قالب پنیری به منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.گلویش مثل لولای یک در قدیمی خشک بود و به سختی باز می شد.پس دفترچه ی بیمه اش را برداشت و رفت پیش دکتر.عجبا!دکتر کسی نبود جز آقا روباهه!کلاغ جا خورد،خواست برگردد،اما دلش را به دریا زد و نشست روی صندلی.دکتر روباه با لبخندی تاریخی و معنی دار نگاهش کرد و گفت:((به به!دوست قدیمی، کمی تا قسمتی صمیمی،بد نباشد!از این طرف ها!))کلاغ به گلویش اشاره کرد و به جای قارقار،قد قد کرد.آخر می ترسید دهان باز کند و روباه پنیرش را بالا بکشد.روباه دستی به پرهای گردن کلاغ کشید و گفت:((طفلک،گلویت درد می کند؟))کلاغ کله اش را تکان داد،یعنی((بله.))روباه باز دوباره همان لبخند تاریخی و معنی دارش را بر لب آورد و چراغ قوه را برداشت،روشنش کرد و به کلاغ گفت:((دهانت را باز کن و بگو آآآآ...!))کلاغ همان طور که پنیر را محکم گرفته بود،کله ی سیاهش را بالا انداخت و گفت:...(())فکر می کنید چیزی گفت؟نه،او عاقل شده بود،می دانست اگر دهانش را باز کند تاریخ تکرار می شود.پس هیچی نگفت.روباه عصبانی شد:_مسخره بازی در نیاور !زود باش دهانت را باز کن!_... ._زود باش کلاغک!من کار دارم.بقیه ی مریض ها پشت در منتظرند.باز هم کلاغ از باز کردن منقارش خودداری کرد تا از تکرار تاریخ خودداری کرده باشد و کجکی به او خیره شد،یعنی کور خوانده ای!روباه که عصبانی تر می شد واز شدت عصبانیت فشار خونش بالا می رفت،صدایش را بلند کرد وگفت:((الاغ جان!ببخشید کلاغ جان!آن قصه دیگر قدیمی شده.پس آن منقار بی خاصیتت را باز کن تا گلویت را معاینه کنم،و گرنه آن چنان آمپولی توی دمبت بزنم که از کلاغ بودنت پشیمان بشوی!!))کلاغ فکر کرد شاید حق با این آقا دکتر باشد.آن قصه قدیمی شده و اگر می خواهد حالش خوب شود،باید چند لحظه،فقط چند لحظه به دکتر روباه اعتماد کند.وانگهی(بین خودمان بماند!)از آمپول هم می ترسید.پس تسلیم شد و منقارش را باز کرد.روباه با لبخندی رضایت آمیز پنیر را آرام از منقارش در آورد و گذاشت روی میز،کنار تکه های نان._آفرین کلاغ خوب!حالا زبانت را بیرون بیاور! با چراغ قوه اعماق گلوی کلاغ را وارسی کرد.گوش هایش را هم همین طور،اما هر چه کرد نتوانست چشمش را معاینه کند.چون کلاغ چشم از قالب پنیر بر نمی داشت و مدام کله اش را می چرخاند.روباه که از اداهای او خسته شده بود،گفت:((دیگر حوصله ام را سر بردی،برایت دارو می نویسم.بخور،اگر خوب نشدی،هفته ی دیگر دوباره بیا،البته بدون پنیر !))بعد دفترچه ی بیمه اش را گرفت و برایش قرص سرما خوردگی،شربت سینه و یک واشر جهت جلوگیری از آب ریزش بینی نوشت.کلاغ که باورش نمی شد دکتر روباه این قدر مهربان باشد،به حرف آمد.در حالی که صدایش مثل یک ویلن کوک نشده ی ما قبل تاریخی بود،گفت:((من نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم.))روباه گفت:((با زبان بین المللی،یعنی پول.از وقتی فنیقی ها پول را اختراع کرده اند مشکلات زیادی از سر راه برداشته شد.))کلاغ گفت:((پول؟!))طوری گفت پول،که انگار برای اولین بار است که این واژه را می شنود و ادامه داد:((من که دفتر چه ی بیمه دارم.))روباه با لبخندی موذیانه گفت:((ولی من با بیمه قرار داد ندارم.فقط می توانم داروهایت را در دفتر چه بنویسم.))کلاغ به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت:((ولی من برای دادن حق ویزیت پولی ندارم.من فکر کردم شما... .))روباه حرف او را قیچی کرد:((البته بنده دکتر پول دوستی نیستم و اصولا پول چیز چرک و کثیفی است؛ولی حالا به خاطر این که وجدانم راحت باشد،قالب پنیرت را بر می دارم تا با این نان بربری خاش خاشی که صبح از خروس گرفته ام،صبحانه ام را کامل کنم.))کلاغ نگاه ذلت باری به روباه کرد و با همان صدایی که مثل ویلن کوک نشده بود،گفت:((حالا نمی شود تخفیف بدهی!))روباه کمی به پنیر ناخنک زد و گفت:((نه جانم مثل این که تقدیر تو این است که هیچ وقت این پنیر از گلویت پایین نرود.بفرما برو بیرون!))کلاغ با بی نوایی هر چه تمام تر دفترچه اش را زد زیر بالش،آب دماغش را بالا کشید و لخ لخ کنان از مطب بیرون آمد.در حالی که اصلا رمق نداشت قارقار کند و بگوید:((الهی کوفتت بشود!))نیازی به نفرین کلاغ نبود.آن پنیر آلوده به ویروس،به دهان روباه کوفت شد.بدجور هم کوفت شد.هفته ی بعد در حالی که یواش یواش حال کلاغ خوب می شد،حال روباه وخیم می شد و جانش بالا می آمد.
نتیجه ی بهداشتی:قبل از خوردن پنیر آلوده ی ویروسی،باید آن را جوشاند،با صابون شست ،یا با الکل ضد عفونی کرد!
نتیجه ی اخلاقی:هر کس حق کسی را بخورد،عاقبت کوفتش می شود.
نتیجه ی کلاغی:تاریخ تکرار می شود،اما یک جور دیگر
تصور کنید در بیابان خشک و بی پایانی در حال راه رفتن هستید خسته،گرسنه،تشنه،پس از 5 ساعت پیاده روی......ناگهان ساختمان مجلل و با شکوهی جلوی شما ظاهر میشود
ادامه مطلب ...همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت ، تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.
اشک در چشمهایش پر شده بود، ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
ناگهان مضطرب شدم.
گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی، بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد همه ما به او توجه کرده بودیم.
آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه نه در خانواده ما.
و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
آوا اشک می ریخت.
و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.
حالا می خوای بزنی زیر قولت، حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم.
گفتم، مرده و قولش مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوی تو برآورده میشه، آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود.
با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه، خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست.
و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه، اون سرطان خون داره.
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.
در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده.
اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن.
فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن.
آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.